معنی خشم و مهتر

حل جدول

خشم و مهتر

غضب


مهتر

بزرگ، سرور

لغت نامه دهخدا

مهتر

مهتر. [م ِ ت َ] (ص تفضیلی) بزرگتر. با مقام و منزلت و مرتبت برتر:
چو شاه تو بردر مرا کهترند
تو را کمترین چاکران مهترند.
فردوسی.
چنین چیزها از وی [خواجه] آموختندی که مهذب تر و مهترتر روزگار بود. (تاریخ بیهقی).
خنک آنکس را کو چاکر چاکرت بود
چاکر چاکرت از میر خراسان مهتر.
؟ (از لغت نامه ٔ اسدی).
|| بزرگتر به سال. (ناظم الاطباء). سالخورده تر:
به کهتردهم یا به مهتر پسر
که باشد به شاهی سزاوارتر.
فردوسی.
برادر تو دانی که کهتر بود
فزون تر بر او مهر مهتر بود.
فردوسی.
برادر دو بودش دو فرخ همال
از او هر دو آزاده مهتر به سال.
فردوسی.
به مهتر پسر داد بلخ و هری
فرستاد بر هر سوئی لشکری.
فردوسی.
نهانی بدو گفت مهتر پسر
که از ما که بود ای پدر تاجور.
فردوسی.
که ارجاسب را بود مهتر پسر
به خورشید تابان برآورده سر.
فردوسی.
بگفتم که تو بازگو مر مرا
اگر مهتری یا که می کهتری.
نجیبی.
برادر مهتر ایشان [فرزندان] روی به تجارت آورده سفری دوردست اختیار کرد. (کلیله و دمنه). || بزرگ. کلان. بزرگ به جثه:
ز دست دگر شیر مهتر ز گاو
که با چنگ ایشان نبد توش و تاو.
فردوسی.
یکی پیشرو بود مهتر ز پیل
به سر بر سرون داشت همرنگ نیل.
فردوسی.
در اول ماه جمادی الاَّخر به سال چهارصد و نودونه در آسمان علامتی پدید آمد هر شبی نماز شام پدید آمدی تا نیم شب یا زیادت چون ستونی یا مهتر از روی زمین تابه کبد آسمان. (تاریخ سیستان). نه هرچه به قامت مهتر به قیمت بهتر. (گلستان سعدی). || بزرگ به مقدار و وسعت یا گنجایش. فراخ تر. وسیعتر. کلان تر: شهری است با هوای تن درست... و از جیرفت مهتر است. (حدود العالم).
خدای در سر او همتی نهاد بزرگ
از آسمان و زمین مهتر و فزون صد راه.
فرخی.
مهتر بودخزانه ٔ زر تو از خزر
بهتر بود قمطره ٔ عود تو از قمار.
منوچهری.
میگویند کی به هزار گام شیراز مهتر بوده ست [از اصفهان]. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 132). || رئیس و سردار قوم. (آنندراج). رئیس و سردار و امیر و بزرگ و حاکم و فرمانروا. (ناظم الاطباء). ابن حلا. اوزن. تبن. جبهه. جحجح. جحجاح. جخب. رأب. رت. رئیس. ریس. روق. صمد. صیابه. عبقری. عراعر. عصفور. علم. علود. عمود. عمیثل. عیر. عین. غره. غطراف. غطریف. قرم. قرن. قرهب. قریع. قمقام. قیل. کوثر. مجلجل. مخراق. مخط. مراس. مشوذ. معصب. مغذمر. مقارع. مقرم. مقروع. مقول. ملحلح. ناب. وجه. وحی. هامه. (منتهی الارب). سید. سری. (دهار). عریف. (زمخشری). مولا. مولی. خواجه. صاحب. حلاحل. عمید. زعیم. صندید. همام. نقیب. رأس. بدر. سر. سرور.قرم. ساند. اسود. غطریف. غرنیق. ثور. اسن. بزرگ. آقا. گردن. (از یادداشت مؤلف):
مهتران جهان همه مردند
مرگ راسر همه فروکردند.
رودکی.
مهترا بارخدایا ملک بغدادا
سده ٔ سی ویکم بر تو مبارک بادا.
ابوالعباس ربنجنی.
چون تبت خاقان بمیرد و از آن قبیله هیچکس نماند یکی را از این اجایل، مهتر کنند. (حدود العالم). و هر قبیله ای از ایشان را مهتری بود از ناسازندگی با هم. (حدود العالم). کوفجان هفت گروهند و هر گروهی را مهتری است. (حدود العالم).
چو مهترشدی کار هشیار کن
ندانی تو داننده را یار کن.
فردوسی.
همه روزه با دخت قیصر بدی
هم او بر شبستانش مهتر بدی.
فردوسی.
همه مهتران خواندند آفرین
بر آن پرهنر شهریار زمین.
فردوسی.
گر خوار شدم سوی بت خویش رواباد
اندی که بر مهتر خود خوار نیم خوار.
عماره (از صحاح الفرس).
گوید که منم مهتر بازار نمدها
بس کاج خورد مهتر بازار و زبگر.
منجیک.
ای زن تو روسپی این شهر را دروازه نیست
نه به هر شهری مرا از مهتران پروازه نیست.
مرصعی.
چون او نبوده اند اگرچند آمدند
چندین هزار مهتر و چندین هزار شیر.
فرخی.
مهتران هفت کشور کهتران صاحبند
هرکسی کو کهتر صاحب بود مهتر شود.
فرخی.
امیر عادل داناترین خداوند است
بزرگوارترین مهتر و مهین سالار.
فرخی.
بدان راهداران جوینده کام
یکی مهتری بد دیانوش نام.
عنصری.
مهتر ز همه خلق جهان او به دو کوچک
مهتر به دو کوچک به دل است و به زبان است.
منوچهری.
کهتر اندرخدمتت والاتر از مهتر شود
شاعر اندر مدحتت والاتر از شاعر شود.
منوچهری.
همواره باش مهتر و می باش جاودان
مه باش جاودانه و همواره باش حی.
منوچهری.
شاهی که ز مادر ملک و مهتر زاده ست
گیتی بگرفته ست و بخورده ست و بداده ست.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 152).
سپاه به سیستان بازگشتند و بر خویش مهتر کردند سعیدبن قشم السعدی. (تاریخ سیستان). داند که دو مهتر بازگذشته بسی رنج بر خاطرهای پاکیزه ٔ خویش نهادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 72). امیر رسولان و نامه ها پیوسته کرد و به ما دست زد... ما او را اجابت کردیم که روا نداریم که مهتری درخواهد که با ما دوستی پیوندد و ما او را باززنیم. (تاریخ بیهقی ص 132). از در عبداﷲ علی فرودآمد و به خانه رفت و مهتران و اعیان آمدن گرفتند. چندان نقدو غلام و جامه و نثار آوردند که مانند آن هیچ وزیری را ندیده بودند. (تاریخ بیهقی ص 152).
مهتر خویش را حقیر کند
سوی دانا دبیر با تقصیر.
ناصرخسرو.
وین خردمند سخنران زآن سپس
مهتر و سالار هر دو لشکر است.
ناصرخسرو.
بر دین خلق مهتر گشتندی این گروه
بومسلم ار نبودی و آن شورو آن چلب.
ناصرخسرو.
برادران را حسد بسیار شد چون تعبیر خواب می دانستند و معلوم ایشان شد که او مهتر خواهد شد. (قصص الانبیاء ص 61). قوله تعالی: و خلق الجان من مارج من نار؛ یعنی آن زبانه ٔ آتش و مهتر این فرشتگان ابلیس و نام آن به زبان عبرانی و سریانی عزازیل گفتند. (قصص الانبیاء ص 17). گفت ای کنیزک گناه مهتر تو بزرگوارتر از آن است که آن را آمرزش توان کرد. (نوروزنامه). قرب هفتادهزار مرد بساخت وسوی یمن فرستاد با مهتران نامداران. (مجمل التواریخ و القصص). چون نامه به باذان رسید دو مهتر سخن گوی را سوی مدینه فرستاد بدین کار. (مجمل التواریخ و القصص).
تا بود گربه مهتر بازار
نبود موش جَلد و دکاندار.
سنائی.
هیچ مشاطه ای جمال عفو... مهتران را چون زشتی جرم... کهتران نیست. (کلیله و دمنه).
گر کسی بی عدل و فضل و بذل مهتر گرددی
مهتری کردن به غایت سهل و آسان باشدی.
ادیب صابر.
بدین نشان نتوان یافت مهتری الا
نظام دین محمد محمدبن عمر.
سوزنی.
کهتری را که تو تمکینش دهی
عامه گوید که ز مهتر چه کم است.
خاقانی.
مهتر ارچه بزند بنوازد
که یکی لا و هزارش نعم است.
خاقانی.
مهتر آن به که درشت است نه نرم
که درشتی صفت فحل رم است.
خاقانی.
عیار شعر من اکنون عیان تواند شد
که رای روشن آن مهتر است معیارم.
خاقانی.
هر آن کهتر که با مهتر ستیزد
چنان افتد که هرگز برنخیزد.
سعدی (گلستان).
پند است خطاب مهتران وآنگه بند
چون پند دهند و نشنوی بند نهند.
سعدی (گلستان).
فرمودند آن کس مهتر خضر بود علیه السلام. (انیس الطالبین ص 159).
این گفتی صدر مهتران جوی
و آن گفتی مدح خسروان گوی.
جامی.
کهتران مهتران شوند به عمر
کس نزاده ست مهتر از مادر.
وصفی کرمانی.
اقرام، مهتر گردانیدن. تبن، مهتر جوانمرد و شریف. جاثلیق، مهتر ترسایان. جبل، مهتر قوم و دانشمند آنها. جثامه؛ مهتر حلیم. جحفل، مهتر جوانمرد. حجل، مهتر زنبوران عسل. خراطیم القوم، مهتران قوم. خضارم، مهتر بردبار. خضرم، مهتر بردبار. خضم، مهتر بردبار بسیارعطا. خندید؛ مهتر بردبار. دعامه؛ مهتر قوم که بر وی تکیه کنند در کارها. صبی، مهتر گرامی. صندد؛ مهتر پردل. صندید؛ مهتر دلاور. صهمیم، مهتر شریف. ضیت، مهتر گرامی. قس، مهتر ترسایان. قسیس، مهتر ترسایان. مدافع؛مهتر غیرمزاحم. هامهالقوم، مهتر و رئیس قوم. هلقم، مهتر سطبراندام ضخم خداوند شتران. تعمیم، مهتر گردانیدن. تعصیب، مهتر گردانیدن. قمقله؛ مهتر گردیدن. (ازمنتهی الارب).
- مهترپرست، آنکه بزرگ و سرور قوم را می پرستد. فرمانبردار. مطیع:
برفتند هردو به جای نشست
خود و نامداران مهترپرست.
فردوسی.
- || خادم. خدمتگار مخصوص:
چنین داد پاسخ که مهترپرست
چو یازد به جان جهاندار دست.
فردوسی.
کسانی که اندر شبستان بدند
هشیوار و مهترپرستان بدند.
فردوسی.
- مهتر دبیر، دبیر بزرگ:
بیامد هم آنگاه مهتر دبیر
که رفته ست بیگاه دوش اردشیر.
فردوسی.
- مهتردل، آن که دل بزرگ دارد. آن که سعه ٔ صدر دارد. بزرگوار:
شاعر و مهتردل است و زیرک و والا
رودکی دیگراست و نصرِ بِن احمد.
منوچهری.
- مهترِ دِه، کدخدا. دهخدا:
مرا پارسائی بیاورد خرد
بدین پرهنر مهتر ده سپرد.
فردوسی.
نهانی به پالیزبان گفت شاه
که از مهتر ده گل مهر خواه.
فردوسی.
نگویم که جز مهتر ده بدم.
فردوسی.
ره به تو یابند و تو ره ده نه ای
مهتر ده خود تو و در ده نه ای.
نظامی.
- مهترزاده، بزرگ زاده. آن که از نژاد بزرگان است. اصیل: بوسهل حمدوی آن مهترزاده ٔ زیبا که پدرش خدمت کرده وزراء بزرگ را و امروز عزیزاً و مکرماً برجای است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 139).
ز مهترزادگان ماه پیکر
بود در خدمتش هفتاد دختر.
نظامی.
- مهترشناس، آنکه بزرگان را شناسد و ارزش آنان را داند. فرمانبر. سپاسدار:
یکی بنده بد شاه را ناسپاس
نه مهترشناس و نه یزدان شناس.
فردوسی.
- مهتر عالم، مراد پیغمبر اسلام (ص) است: ابی بن کعب از مهتر عالم سؤال کرد که آفتاب چگونه خواهد شد. (قصص الانبیاء ص 16).
- مهتر کردن، بزرگ کردن. سروری دادن. تسوید:
بر طبع نبات و جانور پاک
ای پور تو را که کرد مهتر.
ناصرخسرو.
- مهترمنش، بزرگ منش. با منش بزرگان:
مهتر آزاده ٔ مهترمنش
کز خردش جان است از جان تنش.
منوچهری.
- مهترنژاد، بزرگ نژاد. بزرگ زاده. آن که از نژاد بزرگان است. مهترزاده:
گزینان کشورش را بار داد
بزرگان و شاهان مهترنژاد.
دقیقی.
بسی گفت زن هیچ پاسخ نداد
پراندیشه شد مرد مهترنژاد.
فردوسی.
همان نیز شاپور مهترنژاد
کند جان ما را بدین دخت شاد.
فردوسی.
چنین گفت موبد که از راه داد
نه کهتر گریزد نه مهترنژاد.
فردوسی.
برادرش والا براهیم راد
گزین جهان گرد مهترنژاد.
اسدی (گرشاسب نامه).
میان دو عمزاده وصلت فتاد
دو خورشیدسیمای مهترنژاد.
سعدی (بوستان).
- امثال:
نه هرکس که او مهتر او بهتر است.
فردوسی.
|| (اِخ) پیغمبر اسلام. در این صورت به طور اطلاق (بدون قید) استعمال کنند: شبانه به خواب دید مهتر را صلی اﷲ علیه که گفت جوانمردان راست گویند. (تذکرهالاولیاء).
منبر مهتر که سه پایه بده ست
رفت بوبکر و دوم پایه نشست.
مولوی (مثنوی).
|| (اِ مرکب) حضرت. (یادداشت مؤلف): کبیسه از وقت مهتر آدم تا وقت مصطفی بودو در حجهالوداع حرام گشت. (مجمل التواریخ و القصص). || عنوان عیاران: مهتر نسیم، مهتر نعیم، مهتر لیث، مهتر محمود، مهتر برق (که در اسکندرنامه وغیره آمده است).
- مثل مهتر نسیم عیار،شیرین کار. نازک کار. جلد. چالاک. (امثال و حکم ج 3 ص 1493).
|| متصدی امور داخلی دستگاهی.
- مهتر رخت، پیش خدمتی که رخت می پوشاند و پیش خدمتی که رخت سفر به وی سپرده شده. (ناظم الاطباء). پیش خدمتی که رخت پوشاند. (آنندراج).
- مهتر سرای، رئیس غلامان سرای. رئیس و متصدی امور سرای: شکر خادم مهتر سرای را بخواند. (تاریخ بیهقی ص 356). [مهتر سرای] گفت: زندگانی خداوند دراز باد دریغ باشد این چنین روئی زیر خاک کردن. (تاریخ بیهقی ص 382).
|| رئیس خواجگان شاه در عصر صفویه. (از زندگی شاه عباس صفوی). || خدمتگار ستور. (ناظم الاطباء). در عرف بر سائس و چاروا اطلاق کنند و بدین معنی مهتر اسب هم مستعمل است. (آنندراج). آنکه تیمار اسبان کند در طویله. ناظور. ناظوره. نگهبان. نگاهبان. (از یادداشتهای مؤلف). مرحوم دهخدا در یادداشتی نوشته است: مهتر در تداول امروزی به معنی ستوربان از بیت ذیل برمی آید که در قدیم مهترپرست بوده و سپس به تخفیف مهتر شده است:
بیامد یکی مرد مهترپرست
بفرمود تا اسب اورا ببست.
فردوسی.
نظم و نسق طوایل و تعیین امیر آخور و مهتران و سقایان طوایل با مشارالیه [امیر آخورباشی] میباشد. (تذکرهالملوک ص 14). خدمت مهتری رکیب خانه نیز با خواجه سرایان معتبر بوده. (تذکرهالملوک ص 19).
ز بانگ مهتر و رفتار اسبان
اصول ضرب نطق افتاد چسبان.
محمدسعید اشرف.
تن چو خشکید از قناعت گو مبین تیمارکش
اسپ چوبی نیم جوکی پای بند مهتر است.
ملاطغرا.
|| جاروب کش و نوکری که برمی دارد خاکروبه و جز آن را. (ناظم الاطباء).

مهتر. [م ُ ت َ / ت ِ] (ع ص) خرف شده از پیری و آنکه از روی دیوانگی و جنون سخن می گوید. (ناظم الاطباء). پیر خرف. (آنندراج). پیر بسیارگوی. (مهذب الاسماء).

مهتر. [م ِ ت َ] (اِخ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان زنجان. دارای 235 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).


خشم

خشم. [خ َ / خ ِ] (اِ) غضب. (ناظم الاطباء). غیظ. قهر. سَخَط، مقابل خشنودی. (یادداشت بخط مؤلف). وُروت. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی):
صورت خشمت ار ز هیبت خویش
ذره ای را بخاک بنماید
خاک دریا شود بسوزد آب
بفسرد آفتاب و بشجاید.
دقیقی
نهاده بکوت و ببهرام خشم
دو دیده پر از آب و دل پر ز خشم.
فردوسی.
که این خردکودک نداند سپاه
نه داد و نه خشم و نه تخت و کلاه.
فردوسی.
سپهدار چین کان سخنها شنید
شد از خشم رنگ رخش ناپدید
بدو گفت بشتاب و برکش سپاه
نگه کن که لشکر کجا شد ز راه.
فردوسی.
منم گفت بر تخت گردان سپهر
همم خشم و جنگ است هم داد ومهر.
فردوسی.
بپاسخ نگه داشتن گفت خشم
چو دانی که با تو بخوابند چشم.
فردوسی.
چون با یاران خشم کنی جان پدر
بر من ریزی تو خشم یاران دگر
دانی که منم زبونتر و عاجزتر
پالان بزنی چو بر نیایی با خر.
فرخی.
قدرتش بر خشم سخت خویش می بینم روان
مرد باید کو بخشم سخت خود قادر شود.
منوچهری.
شیر از درد و خشم یک جست کرد چنانکه بقفای پیل آمد. (تاریخ بیهقی). آنکس که خشم بر وی دست یابد بمنزلت شیر است. (تاریخ بیهقی). چون خشم افشین بر من فتاد سخت از جای بشد وزرد و سرخ شد. (تاریخ بیهقی). وی از خشم برآشفت و مردکی پرمنش و ژاژخای و باد گرفته بود. (تاریخ بیهقی).
که با خشم چشم ار برآغالدت
بیکدم هم ازدور بفتالدت.
اسدی.
بی باک و بدخویی که ندانی بگاه خشم
نه نوح را ز سام و نه مر سام را ز حام.
ناصرخسرو.
خشم یزدان برتو باد و برتراشیده ٔ تو باد.
آزر بتگر تویی لعنت چه بر آزر کنی.
ناصرخسرو (ایوان چ دبیرسیاقی ص 433).
جز بخشنودی و خشم ایزد و پیغمبرش
من ندارم از کسی در دل نه خوف و نه رجا.
ناصرخسرو.
خشم را در دل مدارایرا که خشم
زیر دامن در بلا دارد زمین.
ناصرخسرو.
مگر روزی این پسر بعذری دیرتر بخدمت آمد و سلطان بی او تنگدل گشته بود چون او بیامد از سرخشم و عتاب گفت: هان و هان ! خویشتن را می شناس ! هیچ میدانی من ترا از کجا برگرفته ام و بکجا رسانیده. (نوروزنامه).
تختش سپهر و در وی خلقش نجوم او
خشمش اثیر و تیر در وی شهاب او.
مسعودسعد.
خشم چون تیغ و حلم چون زره است
تو مهی زان گزین ز به که به است.
سنائی.
هیچ سائل بخشندی و بخشم
لا در ابروی او ندیده بچشم.
سنائی.
کند ار عاقلت بحق در خشم
به از آن کت ببندد ابله چشم.
سنائی.
هر که درگاه ملوک را لازم گیرد... و تیزی آتش خشم باب حلم بنشاند... هر آینه مراد خویش... اورا استقبال واجب بیند. (کلیله و دمنه). فروغ خشم درحرکات و سکنات او پیدا آمده بود. (کلیله و دمنه). خشم کفشگر زیادت شد. (کلیله و دمنه).
پیش کاید تف خشمش بطلب بوی رضاش
کز رضاش آب و گل بوالبشر آمیخته اند.
خاقانی.
نه پرویز پرداخت لنگر بری
چو از خشم بهرام بد کرد رای.
خاقانی.
چون دو نفح صور در خشم و رضاش
زهر وپازهر روان بینی بهم.
خاقانی.
گفت زین خشم خدا نبود امان
گفت ترک خشم خویش اندر زمان.
مولوی.
تیزخشم و خصم گیر و دزدران
نیک خو و باوفا و مهربان.
مولوی.
سنگ را گر گیرد از خشم تو است
چون تو دوری و ندارد بر تو دست.
مولوی.
خشم اشتر نیست با آن چوب او
پس ز مختاری شتر برده ست بو.
مولوی.
|| غصه. انفعال. خَشم. (ناظم الاطباء). || خشم نزد صوفیه ظهور صفات قهریه است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || قوه ٔ غضبیه و آن قوتی است که دفع ناملایم کند. رجوع به قوه ٔ غضبیه شود: در این تن سه قوه است یکی خرد... و جایگاهش سر... دیگر خشم جایگاهش دل و سه دیگر آرزو. (تاریخ بیهقی). خشم لشکر این پادشاه (ناطقه) است که بدیشان خللها را دریابد و ثغور را استوارکند. (تاریخ بیهقی). اما عمل [در علاج خشم] آن است که بزبان بگوید اعوذ باﷲ من الشیطان الرجیم و سنت آن است که اگر بر پای بود بنشیند و اگر نشسته بود پهلو بر زمین نهد و اگر بدین ساکن نشود به آب سرد طهارت کند که رسول صلوات اﷲ علیه گفت خشم از آتش است به آب بنشانید. (کیمیای سعادت غزالی).
خشم و شهوت جمال حیوان است
علم و حکمت کمال انسان است.
سنائی.
خشم و شهوت مرد را احول کند
ز استقامت روح را مبدل کند.
مولوی.
- به خشم، در حال خشم. از روی خشم. خشمگین. عصبانی. غضبناک:
نشست از بر اسب کسری به خشم
بکس تا در کاخ نگشاد چشم.
فردوسی.
نشسته بصد خشم در کازه ای
گرفته به چنگ اندرون بازه ای.
خجسته.
چون افشین بنشست به خشم امیرالمؤمنین را گفت: خداوند دوش دست من برقاسم گشاده کرد امروز این پیغام درست نیست که او را نباید کشت. (تاریخ بیهقی). به خشم واستخفاف گفت نبخشیدم و نبخشم که امیرالمؤمنین بمن داده است. (تاریخ بیهقی). خواجه احمد به خشم در بوسهل نگریست. (تاریخ بیهقی).
ایستاده به خشم بر در او.
حکاک.
- به خشم آمدن، عصبانی شدن. غضبناک شدن.
- به خشم آوردن، احناق. اِسخاط. عصبانی کردن. غضبناک کردن:
سخن چین کند تازه جنگ قدیم
به خشم آورد نیکمردسلیم.
سعدی.
اغضاب. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به همین کلمه درردیف خود شود.
- به خشم افتادن، عصبانی شدن. غضبناک شدن.
- به خشم افکندن، عصبانی کردن. غضبناک کردن. بغیظ آوردن.
- به خشم درآمدن، عصبانی شدن. غضبناک شدن:
برون کند چو درآمد به خشم گشت زمان
ز قصر قیصر و از خوان خویشتن خان را.
ناصرخسرو.
- به خشم رفتن، از روی غضبناکی رفتن. با حالت عصبانی رفتن. با غیظ رفتن. قهر کردن و رفتن.
- به خشم رفته، قهر کرده. از روی عصبانی ترک کرده و رفته:
کاش آن به خشم رفته ٔ ما آشتی کنان
باز آمدی که دیده ٔ مشتاق بر در است.
سعدی.
به خشم رفته ٔ ما را که می برد پیغام
بیا که ما سپر انداختیم اگر جنگست.
سعدی.
مرحبا ای نسیم عنبربوی
خبری زان به خشم رفته بگوی.
سعدی.
- به خشم شدن، عصبانی شدن. خشم آوردن. غضبناک شدن. عصبانی شدن:
از راستی به خشم شوی دانم
بر بام چشم سخت بود آژخ.
کسائی.
- خشم آمدن، عصبانی شدن. غضبناک شدن. بغیظ آمدن:
سر فروبردم میان آبخور
از فرنج منش خشم آمد مگر.
رودکی.
خشمش آمد و هم آنگه گفت ویک
خواست کو را برکند از دیده کیک.
رودکی.
یوز را هر چند بهتر پروری
چون یکی خشم آورد کیفر بری.
رودکی.
رجوع به همین کلمه در ردیف خود شود.
- خشم آوردن، عصبانی شدن. غضبناک شدن. بغیظ آمدن:
چو رحم آرد دلت بینم که آب از سنگ میزاید
چو خشم آرد لبت بینم که موم از انگبین خیزد.
خاقانی.
گر زخم زنی سنانت بوسم
ور خشم آری رضات جویم.
خاقانی.
رجوع به همین کلمه در ردیف خود شود.
- خشم برآوردن، عصبانی شدن. غضبناک شدن:
ز اخترشناسان برآورد خشم
دلش پر ز درد و پر از آب چشم.
فردوسی.
- خشم به یکسو افکندن، از حال عصبانیت خارج شدن. از غضب بیرون آمدن:
کار از این خوشتر است داد بده
خشم یکسو فکن بیار دلیل.
ناصرخسرو.
- خشم داشتن، عصبانی بودن. غضب داشتن:
به امید تاج از پدر چشم داشت
پدر زین سخن بر پسر خشم داشت.
فردوسی.
- خشم فروخوردن، کظم. کظم غیظ. (یادداشت بخط مؤلف):
همه رنجی بسر برم چو بکوی تو بگذرم
همه خشمی فروخورم چو ببینم رضای تو.
خاقانی.
رجوع به همین کلمه در ردیف خود شود.
- خشم کردن، غضب کردن. غیظ کردن:
چون بخندد عدو ز گریه ٔمن
دل بخشمم کند که هان بشنو.
خاقانی.
لایق حال پادشاهان نیست خشم به باطل گرفتن و اگر بحق خشم گیردپا از اندازه ٔ انتقام بیرون ننهد. (مجالس سعدی). رجوع به همین کلمه در ردیف خود شود.
- خشم گرفتن، بخشم آمدن. غضب کردن. (یادداشت بخط مؤلف):
خشم گیری جنگ جویی چون بمانی از جواب
خشم یکسو نه سخن گستر که شهر آوار نیست.
ناصرخسرو.
تن گور تست خشم مگیر از حدیث من
زیرا که خشم گیر نباشد سخن پذیر.
ناصرخسرو.
پادشاه بر تو خشم گرفت و ترا می برند. (تاریخ بیهقی). گفتند تو پادشاه بزرگی و بزرگتر از این خواهی شد اگر جوابی بحق بدهیم و خشم نگیری بگوئیم. (تاریخ بیهقی). همیشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی بزرگ و جبار بر چاکری خشم گرفتی. (تاریخ بیهقی ص 222).
- خشمگیر، عصبانی. غضبناک:
تن گور تست خشم مگیر از حدیث من
زیرا که خشمگیر نباشد سخن پذیر.
ناصرخسرو.
- در خشم افکندن، عصبانی کردن. غضبناک کردن.
- در خشم رفتن، عصبانی شدن، در خشم شدن.
- در خشم شدن،عصبانی شدن. خشم گرفتن: کسری چنان در خشم شد که هیچ وقت نشده بود. (تاریخ بیهقی). من شتابزده در خشم شوم. (تاریخ بیهقی). وقتی که مردم در خشم شود و سطوتی در او پیدا آید در آن ساعت بزرگ آفتی بر خرد وی مستولی شده باشد. (بهیقی). خداوند... دستوری دهد ایشان را تا بی حشمت چونکه خداوند در خشم شود به افراط شفاعت کنند. (تاریخ بیهقی). سلطان از این در خشم شد و او را بجنایت خرابی ولایت و ضعف حال رعیت مؤاخذه کرد... (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). شیر در خشم شد. (کلیله و دمنه). وکیل دریا... در خشم شد. (کلیله و دمنه). او در خشم شده گفت بر زبان من خطا کجا رود. (کلیله و دمنه).
- در خشم کسی افکندن، مورد غضب کسی واقع کردن: لیکن تو از نزدیکان... می اندیشی که اگر وقوف یابند ترا در خشم فلک افکنند. (کلیله و دمنه). تمویه و تزویر آنها مرا در خشم او افکند. (کلیله و دمنه).
رجوع به همین کلمه در ردیف خود شود.

خشم. [خ َ] (اِ) غضب. خِشم || غصه. انفعال. خِشم. (ناظم الاطباء). رجوع به خِشم شود.


مهتر نسیم

مهتر نسیم. [م ِ ت َ ن َ] (اِخ) عیاری معروف در قصه ها. رجوع به نسیم عیار و اسکندرنامه شود.

فرهنگ فارسی آزاد

مهتر

مُهتَر، (اسم مفعول هَتَرَ، یَهتُرُ، هَتر) دچار اختلال شعور و حافظه به علت پیری یا حزن و غیره،

فرهنگ فارسی هوشیار

مهتر

بزرگتر، بامقام منزلت و مرتبت برتر

فرهنگ عمید

مهتر

کسی که در طویله اسب‌ها را تیمار می‌کند،
(صفت) [قدیمی] بزرگ‌تر، کلان‌تر،
(اسم، صفت) [قدیمی] رئیس و سردار،

فرهنگ معین

مهتر

بزرگ، رییس، سرور، (اِ.) خدمتکار ستور، جمع مهتران. [خوانش: (مِ تَ) (ص تف.)]

مترادف و متضاد زبان فارسی

مهتر

بزرگ، پیشوا، رئیس، سرور، کلانتر، محتشم، نقیب، تیمارگر اسب، نگهبان اسب،
(متضاد) کهتر

فارسی به انگلیسی

مهتر

Better, Big, Chief, Elder, Equerry, Groom, Horseman, Hostler, Liveryman, Senior, Stableboy, Super-

فارسی به عربی

مهتر

عریس

معادل ابجد

خشم و مهتر

1591

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری